سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://up.p30room.ir/uploads/13696855421.jpg
حکایت ره یافته گان به ولایت
نوشته شده توسط ســرباز در ساعت 12:28 صبح

(شیخ حسنعلی اصفهانی - نخودکی)

 

شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم. پدرم فرمودند: تا به بالای بام روم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست.  عتاب آلوده فرمودند:  بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟

گفتم: پدر جان، من کی ام که به ابر دستور دهم؟ فرمودند:  بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند.  ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم: ابرها متفرق شوید - لحظه هایی نگذشته بود که افق را صافی از ابر و هلال ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم.  رحمة الله علیه

نشان از بی نشانها، ص 62 ، حکایت 37



کلمات کلیدی :
 
 

شارژ ایرانسل

فال حافظ

Free counter and web stats