سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://up.p30room.ir/uploads/13696855421.jpg
ندیدند صبح فردا را
نوشته شده توسط ســرباز در ساعت 12:21 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

شب بود و زمستانی ز سرما یخ زده ،

آتشی گرم بپا بود و عده ای گردش گرم ،

ناگاه کسی گفت: آن دور دست آتشی گرمتر دیده می شود و راه افتاد،

چند نفر در پی اش در راه شدند و در دل ، خیال لذت آتشی گرمتر و بزرگتر ،

در میان راه چونکه تاریک بود، گهی و گاهگاهی به زمین می خوردند  و زخمی نیز به سر و رو می خریدند ،

بعد راهی سخت و سرد و پر خطر ، آخر رسیدند و بدیدند ،

بدیدند آتشی هرگز نبود و عکسی از آتش کشیده اند به دیواری خمیده و قدیمی .

یک نفر با دیگران گفت: پس زیر این عکس می نشینیم تا نگویند ما فریب چشم خوردیم و ز گرما هیچ اثر نیست؛

دوستانش نیز نشستند و بلرزیدند و از سرمای سخت آنشب غمبار ندیدند صبح فردا و بمــردند.



کلمات کلیدی : داستانک
 
 

شارژ ایرانسل

فال حافظ

Free counter and web stats