سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://up.p30room.ir/uploads/13696855421.jpg
خاطرات جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی - 6
نوشته شده توسط ســرباز در ساعت 8:17 عصر

ادامه خاطرات مستر همفر...


 او هنگامی که میخواست مرا آموزش دهد وضوی نماز میگرفت و از من هم میخواست که
 چون او وضو بگیرم و روی به قبله بنشینم.
 گفتنی است وضو یکی از شستشوهای مسلمانان میباشد. ابتدا روی را میشویند،  سپس دست
 راست را از انگشتان تا آرنج و آنگاه دست چپ را به همین گونه، پس از آن بر سر، پشت
 گوشها و گردن دست میکشند و سرانجام پاهایشان را میشویند.
 میگویند گرداندن آب در دهان و به بینی کشاندن آن پیش از وضو بسیار نیکو است.
 استفاده از مسواک برایم بسیار دشوار بود  و آن چوبی است که برای تمیز کردن  دندانهایشان پیش

از وضو به دهان میبرند. من معتقد بودم این چوب برای دهان و دندانها زیان آور
است، گاهی نیز دهان را زخم میکرد و از آن خون میامد.  امّا من ناگزیر از این کار بودم
زیرا مسواک زدن سنّت مؤکد پیامبرشان حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بود و آنها
فضیلتهای بسیاری برای آن برمیشمردند.
هنگامی که در استانبول به سر میبردم پولی به خادم مسجد میپرداختم و شبها نزدش
میخوابیدم. او فردی تندخو بود، نامش مروان افندی که نام یکی از یاران پیامبر صلی الله
علیه و آله و سلم بوده است و این خادم به این نام فرخنده افتخار میکرد. به من میگفت: اگر
خدا به تو فرزندی داد نام او را مروان بگذار زیرا او یکی از شخصیّتهای بزرگ و مجاهد
اسلام بود.
شام را آن خادم برایم فراهم میکرد و با هم تناول میکردیم. جمعه (عید مسلمانان) را کار
نمیکردم و دیگر روزها نجاری کار میکردم، او مزد اندکی به صورت هفتگی به من
میپرداخت. چون من تنها صبحها سر کار بودم و مزد من نصف مزد دیگر کارگرها بود. نام
نجّار خالد بود که به هنگام بیکاری پیرامون فضیلتهای خالد بن ولید پرحرفی میکرد. خالد
بن ولید یک سردار اسلامی و از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده و برای اسلام
  بسیار رنج کشیده است
وی از آن اندوهگین بود که امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب به هنگام خلافتش، خالد بن ولید را
بر کنار کرد.
خالد، نجّار بسیار بداخلاق و تندمزاجی بود. او به من اطمینان داشت امّا من دلیلش را
نمیدانستم. شاید سبب این اعتمادش آن بود که من حرف شنو و مطیع بودم و در امور دین و
مغازه اش با او بحث نمیکردم. او در خلوت از من درخواست لواط میکرد، این کار به گفته
شیخ احمد برای آنها مؤکد منع شده است، امّا خالد در واقع اعتقادی به دین نداشت، اگر چه به
ظاهر و پیش دوستانش به آن تظاهر میکرد. او به نماز جمعه میرفت، امّا نمیدانم که در
روزهای دیگر نماز میخواند یا نه؟ ولی من از این کار خودداری میکردم، به گمانم او با
سلانیک  یهودی   ودیگر کارگرانش چنین میکرد. یکی از کارگران جوان و زیبا از
بود که مسلمان شده بود، گاهی با خالد به قسمت پشت مغازه که انبار چوب بود میرفتند و
وانمود میکردند که میخواهند انبار را مرتب کنند، امّا من میدانستم که آنها در پی انجام کار
دیگری هستند.
من در مغازه غذا میخوردم و برای نماز به مسجد میرفتم. تا وقت نماز عصر در مسجد
میماندم و پس از نماز راهی خانه شیخ احمد میشدم. در خانه او دو ساعت به آموختن قرآن
و زبانهای ترکی و عربی میپرداختم. هر آدینه زکات پولی را که در یک هفته به دست آورده
بودم به وی میپرداختم. این زکات در واقع رشوه ای بود که من برای تداوم روابط به او
میدادم تا مرا بهتر آموزش دهد. او در آموزش قرآن، مبانی اسلام و ریزه کاریهای دو زبان
عربی و ترکی از چیزی فروگذاری نمیکرد.
هنگامی که شیخ احمد دریافت که من همسر ندارم از من خواست که با یکی از دخترانش
ازدواج کنم. من خودداری کردم و گفتم: که ناتوانم و چون دیگر مردان قادر به ازدواج نیستم.
البتّه پس از آنکه او بر این کار پافشاری کرد و تهدید کرد روابطش را با من خواهد برید، این
عذر را آوردم. وی گفت: ازدواج سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. پیامبر گفته
 هر کس از سنت من سرپیچی کند از من نیست است.
من چاره ای ندیدم جز آنکه این بیماری دروغین را بهانه کنم. شیخ این سخن را پذیرفت و
پیوندهای دوستانه و محبت آمیز دوباره بازگشت.
پس از دو سال اقامت در استانبول اجازه گرفتم که به وطنم بازگردم امّا شیخ نپذیرفت. او
گفت: چرا میخواهی بروی؟ در استانبول هر چه دلت بخواهد و چشمانت بپسندد فراهم است.
خدا، دین و دنیا را در آن گرد آورده است. و افزود تو پیش از این گفتی که پدر و مادرت
مرده اند و برادری هم نداری؛ پس در همین شهر مسکن اختیار کن. شیخ به دلیل دوستی با من
پافشاری میکرد که بمانم من هم به او بسیار دلبسته شده بودم، امّا وظیفه ملّی مرا به بازگشت
به لندن و ارائه گزارش مشروح از اوضاع پایتخت خلافت و دریافت دستورات جدید فرا
میخواند.
در مدّت اقامتم در استانبول ماهانه گزارشی از تحوّلات و مشاهداتم برای وزارت مستعمرات
میفرستادم. به یاد دارم که یکبار در گزارشم درخواست صاحب مغازه را در مورد لواط
آوردم. پاسخ شگفت آور آن بود که اگر این کار در دستیابی به هدف کمک میکند اشکالی
ندارد.
هنگامی که پاسخ را خواندم آسمان گرد سرم چرخید. با خود اندیشیدم چگونه رؤسای من از
فرمان دادن به چنین کار زشتی شرم نمیکنند؟ امّا ناگزیر بودم که این جام را تا پایان بنوشم،
بنابراین کارم را ادامه دادم و لب فرو بستم. در روز وداع با شیخ، او با چشمان اشکبار به
من گفت: فرزندم خدا به همراهت. اگر به این شهر بازگشتی و مرا زنده نیافتی به یادم باش؛
ما در روز بازپسین یکدیگر را نزد پپامبر صلی الله علیه و آله و سلم خواهیم دید. من نیز
واقعاً بسیار اندوهگین شدم و اشکهای گرمی فشاندم امّا وظیفه مهمتر از احساسات بود.

 



کلمات کلیدی : مستر همفر
 
 

شارژ ایرانسل

فال حافظ

Free counter and web stats