بسم الله الرحمن الرحیم
زن بعد از حدود یک ساعت آرایش و این لباس و آن لباس کردن آماده شد تا به همراه شوهرش به پارک بروند. بارها خواهر محجبه اش به این خانم گفته بود که این مانتوهای تنگ را نپوش و این قدر غلیظ آرایش نکن! اما او همیشه می گفت تو امل هستی و حسودی منو می کنی!!
خلاصه بعد از ساعتی رسیدند به پارک و روی نیمکت پارک نشستند. زن گفت : چند دقیقه بنشین الآن می آیم. رفت تا دو تا بستی بگیرد و بیاید. وفقی برگشت خواست از پشت سر شوهرش بیاید تا او را غافلگیر کند. اما یکباره رنگش برگشت و بی حال روی زمین نشست. شوهرش را دید که زن ها و دخترهای بدحجاب که مانتوهای چسبان دارند را خیره خیره نگاه می کند و تا دور شدن آنها با چشمانش آنها را همراهی می کند.
با همان بی حالی و صورت برافروخته خود را به شوهر رساند و گفت: مگر من هم مثل این دختر ها و خانم ها مانتو چسبان ندارم؟ پس چرا به من خیانت می کنی و اینجور چشم چرانی می کنی؟
مرد گفت: وقتی مردهای دیگه به تو که زن من هستی نگاه می کنند و به مانتو چسبانت خیره می شوند چرا من نکنم؟
وقتی زن با حالت قهر به خانه مادرش رفت، خواهر محجبه اش گفت: نگفتم با این لباس ها و آرایش مردهای نامحرم را از راه بدر نکن؟ دیدی زنهای مثل خود شوهرت را از راه بدر کردند؟
و این حقیقت همه کسانی ست که اینگونه هستند.