تازه از مدرسه برگشته بود . آمد پیش من و گفت: مادر، اگه یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم؛ حتماً دست دوستاش یه چیزی - خوراکی ای دیده، دلش کشیده. گفتم بگو مادر. چرا نخرم!
گفت: کتاب نهج البلاغه می خوام. اون موقع (دوران طاغوت ) کم کسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز ، مقداری پول جور کردم و بهش دادم. وقتی از مدسه آمد، دیدم در پوست خودش نمی گنجه ؛ کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی کردم برا خوندنش وقت بذاره؛ اما از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود؛ حتی توی جنگ. (دو قلوهای جنگ، ص 72 )
دوران طلائی