بسم الله الرحمن الرحیم
شب بود و زمستانی ز سرما یخ زده ،
آتشی گرم بپا بود و عده ای گردش گرم ،
ناگاه کسی گفت: آن دور دست آتشی گرمتر دیده می شود و راه افتاد،
چند نفر در پی اش در راه شدند و در دل ، خیال لذت آتشی گرمتر و بزرگتر ،
در میان راه چونکه تاریک بود، گهی و گاهگاهی به زمین می خوردند و زخمی نیز به سر و رو می خریدند ،
بعد راهی سخت و سرد و پر خطر ، آخر رسیدند و بدیدند ،
بدیدند آتشی هرگز نبود و عکسی از آتش کشیده اند به دیواری خمیده و قدیمی .
یک نفر با دیگران گفت: پس زیر این عکس می نشینیم تا نگویند ما فریب چشم خوردیم و ز گرما هیچ اثر نیست؛
دوستانش نیز نشستند و بلرزیدند و از سرمای سخت آنشب غمبار ندیدند صبح فردا و بمــردند.